عسل عسل ، تا این لحظه: 15 سال و 9 ماه و 13 روز سن داره

عسل ، شيرين تر از عسل

وقتي يه دختر عاشق باباش باشه ...

هميشه وقتي بابايي ميخواد بره تهران ، همه همت مي كنن تا بابايي زوتر كاراش تموم بشه و از پرواز جانمونه . ديروز بعد از اينكه لباساي بابايي رو آماده كردم . اومدم سراغ كفشهاش و تا بساط واكس زنون رو راه انداختم اومدي  كنارم و خواستي خودت كفشا رو واكس بزني . منم واكس و فرچه و كفشها رو دو دستي تقديمت كردم تا برق عشق بي انتهاي تو به بابايي  اينبار روي كفش هاش بدرخشه . واين عشق چقدر درخشانه . كفش هاي باباي برق مي زد ... خوش به حال بابايي كه عشقي به اين گرانبهايي داره . عسلم . عاشقتم مادر . ...
20 مهر 1392

روز جهاني تو كه جهان را برايم زيبا كردي كودكم !

دلبركم ! امروز در تمام دنيا روز توست . اگرچه براي من هر روز روز توست . هر لحظه هزاران با خدا رو شكر مي كنم كه تو به زندگي ما معناي ديگري از عشق دادي . كودك شيرينم ! تمام آنچه كه در زندگي لايق و سزاوار آن هستي را از صميم قلب براي تو آرزومي كنم و سعي مي كنم هرچه در توان دارم براي رسيدن تو به آنچه كه كمال و شايسته توست به كار بندم . عشق مامان و بابا روزت مبارك . به اميد جهاني پر از صلح و آرامش براي همه كودكان . خدايا به كودكان جنگ ، به كودكان فقر ، به كودكان طلاق ، به كودكان در بند ، به كودكان بيمار ، شادي و خوشبختي عطا كن . آمين ! ...
16 مهر 1392

اولين جلسه رسمي مدرسه تو...

عسل گلم ! اين روزها كه ميام مهد دنبالت و مي ريم خونه يه سوال به بقيه سوالام اضافه شده  اينكه مامان جون تو مرسه چه خبر ؟ شايد به كار بردن كلمه مدرسه براي پايه پيش دبستاني خيلي مناسب نباشه ، اما اعتراف مي كنم كه اين كلمه بهم حس خوبي مي ده ، حس به بار نشستن تو دلبركم ! حس بزرگ شدنت و تو مسير آينده قدم گذاشتنت . بعضي روزها از توي كيفت كاغذ يا پيغامي برام بيرون مياري و با هيجان بهم ميدي . ديروز كه باهم رفته بوديم خريد و بعد از يه تايم طولاني غر زدن و نق و نوق  كردن كه مي دونستم مال خستگيته ، گفتي مامان خانم حسامي گفته كه مامانت فردا بياد مدرسه . توي دلم قند آب شد . كيف مي كنم وقتي خبري از مدرسه برام مياري . بعد دعوتنامه  ...
14 مهر 1392

خاله ها و دایی ها ی بچه تو ...

عسل : مامان تو چند تا خاله داري ؟‌ مامان : هفت تا !!! عسل :  ولي من همه اش يه دونه دارم . يه خاله . يه دايي . و بعد از كمي فكر انگار كه يه فاجعه بزرگ در حال رخ دادنه :‌ بچه من نه دايي داره نه خاله !!!!(انصافا هم فاجعه است . ) مامان : خوب به نظرت بايد چه كار كنيم ؟  عسل : خوب مامان تو 6 تا پسر بيار و دوتا دختر ديگه  اينجوري ديگه بچه من هم خاله داره و هم دايي .زياد هم داره  غصه نمي خوره . مامان :  عسل اگه اينجوري بشه من و تو همه اش بايد تو خونه باشيم و هي پوشك و لباس اين همه بچه رو عوض كنيم . همه اش بايد براشون غذا درست كنيم . نه مامان خيلي سخته . اصلا شدني نيست . من خيلي سعي كنم بتونم ...
13 مهر 1392

اولين خريد مدرسه

همه خانم ها خريد كردن رو دوست دارن . ولي اين خريد براي من يه مفهوم ديگه داشت . اينكه تو عزيزدلم بزرگ شدي و به يه مرحله جديد از زنندگيت رسيدي . چقدر ذوق و شوق داشتي وقتي اينا رو مي خريديم . اولين ليست آموزشي مدرسه ات رو برات يادگار مي كنم تا خاطره شيرين اين روز هميشه كاممون رو عسلي كنه . اينها هم هديه بابايي به مناسبت ورودت به پيش دبستاني  كه از تهران برات آورد . مباركت باشه قند عسل ( اين هديه رو قبل از ظهر از بابا گرفتي و تا شب همه دفتر نقاشي رو ژر كرده بودي !!!!!) ...
7 مهر 1392

قند مكرر...

درسته كه داري بزرگ ميشي و تقريبا تمام  كلمات رو درست ادا مي كني . گاهي وقتا دلم براي اون حرف زدناي شيرينت تنگ ميشه عسلم . ولي حرفاي تو و صداي تو براي من حكايت قند مكرر ه  كه من لبريز از شادي و شيريني مي كنه . ديشب سر شام يه بطري آب معدني كه نيمه يخ زده بود  رو آوردم سر سفره . يخ ها نيم بند بود و با تكون دادن بطري به تكه هاي كوچولو تقسيم شد . شامت رو خورده و نخورده يه دور دور سفره چرخيديو اومدي نشستي كنار بطري . انگار از اونطرف سفره تو نخش بودي . اومدي و شروع كردي به تكون دادن بطري و بعد با تعجب گفتي : مامان اين آب كه پر از خرده شيشه است !!!! ----------------------------------------------------------------------------...
6 مهر 1392

بوی ماه مهر ، بوی عاشقی ، بوی پاییز ...

امروز اول پاییز بود و برای من یه روز خاص .  میوه دلم ! امروز روز اول پیش دبستانی تو بود . چند روز پیش که تو فروشگاه لباس فرم مدرسه ات رو پرو می کردی از شدت خوشحالی اشک می ریختم . باورم نمیشد به این زودی بزرگ شده باشی و آماده رفتن به مدرسه . خوب می دونم تا چشم به هم بزنم روزی می رسه که لباس عروسی به تن کنی و جلوی من دلبری کنی .  اینقدر خوشحال بودی که با همون لباس اومدی خونه و چقدر دل پدر جون و مادر جون و بابا جون و مامان جون رو شاد کردی.  دیشب هم که به خاطر ماموریت رفتن بابا و دایی سعید ، تنها بودیم و رفتیم خونه خاله زینب جون ، از شوق رفتن مدرسه  ساعت نه خوابیدی و  صبح سرحال ساعت 6/5 بیدار بودی . به مناسب...
1 مهر 1392

شکر پاره

از موقعی که در کنار شیر مادر تونستی غذا خوردن رو شروع کنی یکی از دغدغه هام تغذیه سالم تو بود عسلکم ! از همون موقع خوردن و یا خریدن یه سری از غذاها ممنوع بود : مثل چیپس ، پفک ، سس مایونز ، سوسیس و کالباس ، آبمیوه های مصنوعی و نوشابه و ... ترفندی هم که به کار می بردم تا تو رو از خوردن این چیزها منع کنم این بود که بهت می گفتم این جور چیزها خانم ها رو زشت و چاق می کنه و نباید بخورن و طبیعیه که خودم هم جلوی تو  !!! سعی می کنم به این چیزا لب نزنم . بزرگتر که شدی و این دروغ شاخدار رو به راحتی باور نمی کردی ، مجبور شدیم برای این تنقلات و خوراکیها برنامه بذاریم و اینکه این چیزها فقط مال مسافرته و چون تو مسافرت هم میطلبه خودمون هم باهات همرا...
1 مهر 1392
1